100+32 . گریه

ساخت وبلاگ

چند سال پیش با اکیپ خوانندگان همشهری جوان ( که اون موقع دوست بودن الان دشمن ما ، ولی خداروشکر واسه من ، نه دوستن نه دشمن بلکه حذف شدن از زندگیم هم خودشون هم مجله همشهری جوان)  رفته بودیم دیدن پیرمرد ها و پیرزن های آسایشگاه کهریزک . بازدید و قرار خوبی بود . بچه ها جمعی می رفتن تو یه اتاق و کلی با پیرمرد و پیرزن ها خوش و بش می کردن و حال و هواشون رو عوض می کردن . تازه روزای اول سال بود . من که کلا اینطور موقعه ها جدا میشم از جمع و دلم می گیره داشتم تو راهرو واسه خودم قدم میزدم که چشمم خورد به یه اتاق که بچه ها از جلوش رد شدن . یه پیرزن تنها تو اتاق که داشت مثل ابر بهار گریه می کرد .
رفتم تو اتاق و گفتم مادر چرا گریه می کنی .
+ گفت دلم واسه بچه هام تنگ شده !!
گفتم چه خیالیه منم جای بچت ، گریه نکن .
+ یه چند ثانیه ای مکث کرد و گفت خوب دلم گرفته ، دلم واسه خودم گرفته می خوام گریه کنم !
من که مات شده بودم دیگه ، سکوت کردم و فقط نگاش کردم . یه چند دقیقه ای پا به پاش باهاش اشک ریختم و از اتاق زدم بیرون .....
هنوزم که هنوزه با وجودی که چند سال از اون روز می گذره هر وقت دلم می خواد و هر جا باشم اشک می ریزم . هر کس هم که ازم می پرسه چرا؟ با خیال راحت برمی گردم و بهش میگم دلم واسه خودم گرفته ، می خوام گریه کنم .....


منگنه به : یادها و خاطره ها
+ نوشته شده در  سه شنبه نهم خرداد ۱۳۹۶ ساعت صفر   توسط میلاد  | 
گمشده در زمان...
ما را در سایت گمشده در زمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : milad1986a بازدید : 174 تاريخ : شنبه 13 خرداد 1396 ساعت: 11:05