100+46 . کانال زدن به روزای رفته

ساخت وبلاگ


چند روز پیش که سپیده هم تو پخش شیفت بود.(فکر کنم دیگه نیاز نباشه که توضیح بدم من و سپیده همکار هستیم و یه جا مشغول به کار ، منتها من به طور ثابت هستم و اون به صورت شیفتی ) موقع برگشتن از سر کار قرار شد با هم برگردیم و از اونجا که من بدون ماشین اومده بودم می خواستیم با سرویس های سازمان برگردیم خونه . از درب بلال صداوسیما که رفتیم بریم به سپیده گفتم بیا تا ونک پیاده بریم و از اونجا با تاکسی بریم . خوب از اونجا که ما زمان آشنایی و نامزدی و دوران عقدمون خوراکمون قدم زدن تو پیاده رو ولیعصر بود و همیشه با هم پیاده می رفتیم تا ونک و فرقی نداشت بارون بیاد و هوا گرم باشه و سرد و کلی خاطرات شیرین داریم از اون روزا ، اونم بلافاصله قبول کرد .
خلاصه اینکه سره صجبت باز شد به وبلاگ نوشتن من و چرایی علاقه شدید من  به هیتلر و من هم تا میتونستم مثل همیشه که تمام خاطراتم با ذکر ریزترین نکات بازگو میشه شروع کردم به گفتن ، درست مثل روزایی که می خواستم سپیده رو داشته باشم و براش از همه چی و از زمین و زمان حرف می زدم . از شروع وبلاگ نویسی خودم تو سال 81 تو پرشین بلاگ و وبلاگ های رنگ و وارنگی که داشتم تا حالا و سایت ها و تالار گفتمان هایی که راجب هیتلر داشتیم و چرایی فیلتر شدن و تعهد دادن تو کجاها و تا اخراج موقت رفتن از دانشگاه به خاطر گردنبند صلیب شکسته و کلی حرف . که سپیده هم به شوخی گفت اگه من این چیزها رو می دونستم زودتر ، که جواب مثبت نمیدادم بهت . خلاصه رسیدیم ونک و از اونجا که جفتمون اون روز روزه نبودیم ( من اصلا چند سالی میشه روزه نمی گیرم اما سپیده همواره در گرفتن روزه کوشاست ) به یاد قدیم دو تا ساندویچ از هایدا گرفتیم و نشستیم تو تاکسی و رفتیم سمت خونه .
حالا اینا رو گفتم که بگم هم به من هم به سپیده خیلی خوش گذشت . و اتفاقا یه جا از اینکه چقدر خوش می گذره درست مثل چند سال پیش و با گفتن یادش به خیر چقدر با هم قدم می زدیم دلمون رو خنک کردیم . واقعا چقدر خوبه بعضی وقت ها آدم حس کنه اونی که داره و الان پیشش هست رو نداره !!! فکر کنه هنوز باید به دستش بیاره و براش بجنگه و تلاش کنه و تو حرف زدن و وقت گذاشتن مثل روزای اول ذوق داشته باشه و از حرف زدن براش حال کنه . اون روز من همین حس رو داشتم . و فرداش به این فکر می کردم بعضی روزا لازمه که فکر کنم سپیده هنوز مال من نیست تا اینطوری دلم بلرزه و بشم همون میلاد 1441 روز پیشی که به سپیده درخواست با هم بودن داد . و وقتی دقیقا از 1430 روز (دقیقا جواب سپیده برای با هم بودن 11 روز طول کشید و دیگه براتون نگم که تو اون 11 روز به من چه گذشت ) پیش سپیده قبول کرد با هم بیشتر آشنا بشیم به مدت چند ماه چنان انرژی داشتم و خستگی برام معنی نداشت که می تونستم کوه ها رو جا به جا کنم . چقدر خوبه آدم همیشه حسش رو تازه نگه داره و فکر کنه اون چیزی رو که می خواسته و حالا داره هنوز نداره حالا چه اون چیز یه شخص باشه یا یه کار یا هر چیزی که از داشتنش راضی و سر حاله .
باید بعضی وقت ها یه طورایی مثل همین پیاده روی های ساده کانال زد به اون روزا به نظرم ......


منگنه به : یادها و خاطره ها, یه مورد خوب
+ نوشته شده در  سه شنبه سی ام خرداد ۱۳۹۶ ساعت صفر   توسط میلاد  | 
گمشده در زمان...
ما را در سایت گمشده در زمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : milad1986a بازدید : 189 تاريخ : سه شنبه 30 خرداد 1396 ساعت: 14:14